متوجه شده ام که بیشتر و بیشتر دارم منزوی میشوم!
جدی میگم. نخندید.
چون میبینم دیگر مایل نیستم در محافل ظاهرا تخصصی شرکت کنم که برخی با ظاهر سازی صرفا به دنبال منافع شخصی خود یا تیم بخصوصی هستند و هدف، برپایی نمایش و شوآف به منظور اینکه نشان دهند در مسیر مردم هستند ولی در اصل مخالفند با جهتی که خودشان نمایشش میدهند.
یا محافلی که برای دریافت نقطه نظرات کارشناسانه و تخصصی دعوت میکنند و در اصل چیزی نیست جز بهره برداری از حضور من و امثال من.
یا محافلی ظاهرا تخصصی که از اعتبار و نام خود محفل به منظور استفاده جهت منافع برخی استفاده میشود.
این محافل هر اسم پر زرق و برقی که میخواهند داشته باشند، از مثلا محافل صنفی، اتاقهای بازرگانی و انجمنها و کمیسیونها و ... بگیر تا هر جایی که دلت میخواهد ببر.
یک نفر متخصص چگونه میتواند برای جامعه اش مفید باشد؟ جز این است که کاری بکند و یا فکری بدهد یا دانش و تجربه ای اگر دارد منتقل کند؟
و اینگونه میشود که نه کاری میخواهم بکنم و نه من دلم میخواهد کمک فکری بدهم به موفق شدنی که در اصل عدم موفقیت یا همان نابودی و شکست است. برخی موفقیتهای کوتاه مدت هم حتی در بلند مدت در اصل شکست هستند. و نه زورم میرسد و به توقفش.
حتی جوایز و افتخارات هم دیگر پولی شده اند.
دانشگاهها و موسسات تخصصی آموزشی هم بدتر. به عنوان مدرس دوره دکترا میروی سر کلاس DBA و میبینی قرار است 6 ماهه فارغ التحصیل دکترای مدیریت شوند!! میروی MBA میبینی فاصله تحصیلی کارشناسی تقریبا صفر است (حداقل 5 سال باید باشد) که هیچ، از دانشجویی ثبت نام کرده و پول گرفته اند که حتی سابقه کار هم ندارد.
دلم به حال دانشجویش میسوزد و سعی میکنم حداکثر توان را برای هدر نرفتن ثانیه هایش که معلوم نیست با چه مشکلاتی شهریه اش را فراهم کرده و ثبت نام کرده به کار بگیرم.
یاد سخنان آن بزرگوار نیکوکاری افتادم که در گردهمایی نیکوکاران و خیرین گفت لطفا دولت اینقدر فقر ایجاد نکند که کار ما خیرین زیاد شود، توان ما هم محدود است.
دلسرد میشوی و گیج.
و اینگونه میشود که چشم باز میکنی میبینی بدت میاد از خیلی چیزها و اسمها و اتفاقات. حتی از همایشها و کنفرانسهایی که یک زمانی کلی مطلب از آنها یاد میگرفتم و ذوق داشتم برای حضور در آنها. دیگر حتی پنلهای آنها هم که حتی باعث افتخار بود برایم جذاب نیست.
انگار اینها برایم دلخوشی نیست دیگر.
درک این مشقت خیلی نباید برای خواننده خردمند این پست سخت باشد. دارد دل را میسوزاند. این نمایشها و تهی بودنها از یک سوی و آن دردها و زجرهای جامعه از سویی دیگر.
هر چه وطن دوست تر بیشتر و بیشتر و بیشتر
و من میشوم منزوی تر و منزوی تر و منزوی تر
دیگر دوست ندارم اسمم در هیچ جایی دیده شود. عجیب است. بر عکس است شرایطم!
می آیند سراغم برای قبول سمت مدیر عاملی و تعجب میکنند وقتی میشنوند که "خودتان یکی را مدیر عامل بگذارید ولی من کار را هدایت میکنم. اسمی هم از من جایی نبرید!". شک میکنند که نکند عقلش ناقص است. بزرگترش وصل است کوچکترش ناتوان.
میگم که، انگار عوضی شده ام. رفتارم که اینطور نشان میدهد.
و مجبور میشوی باز برسی به ترک شرایط و یا دلخوش کردن خودت به چیزهای کوچکتر تا زمانش برسد برای ترک شرایط.
و پایی که همچنان گیر است.
کاش مانند قول آن پیرمرد کشاورزی که گفت خودتان میدانید و مملکت خودتان بود. ولی اینجا مملکت من است نه مملکت مخاطب آن پیرمرد عزیز. مخاطب او غریبه ای است بدون دلسوزی که به فکر آمار سازی و نمایش است.
#کسب_و_کار #اجتماعی
t.me/AlirezaMojahedi
AlirezaMojahedi.com
By: Alireza Mojahedi via eBiz
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر